به گزارش
بخش خبری بانک عکس ؛ عصر روز سه شنبه هجدهم اسفند ماه، خبرگزاری فارس طی مراسمی با عنوان «ستاره شرقی» به تجلیل از چهار دهه فعالیت هنری و بازیگری استاد «پرویز پرستویی» میپردازد. به همین بهانه نگاهی داریم به دوره جوانی زندگی این هنرمند نامآشنا. متنی که میخوانید زندگینامه خودنوشت وی در کتاب «ستاره بی نقاب؛ من پرویز پرستویی» است:
*ماجرای اولین سینما رفتن و سیراب و شیردانی درون سینما!
خوشم میآید این خاصیت زندگی که حتی اگر در حال خزیدن روی سیم خاردار هم باشی، پیش میرود. اوقات خوش را مثل برق و باد و اوقات ناخوش را مثل حرکت لزج حلزون، ولی به هر حال پیش میرود. فقط فرقش این است که لحظات خوشی آنقدر ناپایدارند که حتی وجودشان را فراموش میکنی و ناخوشیها، مثل عبور همان حلزون، روحت را آلوده میکنند و اثر چسبناکشان را روی آن باقی میگذارند. تازه اگر خوششانس باشی و در زندگیات برای همیشه جا خوش نکنند، همان حلزون باشند، نه زالو! ...
خُب ... دفعهی اول را پنهانی رفتم سینما. همان دفعهی اول، پرده جذبم کرد. بعد آن، فقط در صدد بودم که یک جوری پول گیر بیاورم و به سینما بروم. بار اول را یک دو تومانی از کیف مادرم برداشتم و رفتم، 6 ریالش را دادم برای بلیط. آن مبلغ، به حساب آن وقت هم زیاد نبود اما برای من، چیزی فراتر از تصور و دستیابی به شمار میرفت. اصلاً از چنین پول تو جیبیهایی خبری نبود. از وقتی که اولین فیلم را در سینما دیدم، گوشها و چشمهایم تیزتر شدند. حتی نسبت به تلویزیون قهوهخانه هم حساستر شده بودم و با دقت بیشتری آدمهای توی آن را نگاه میکردم. بعد، نقل مکان کردیم. از میدان غار به ترمینال جنوب.
ترمینال یک سینما داشت که به نظرم هنوز هم دارد. منتهی نمیتوانم بگویم که چند سال تعطیل بوده است. وسط سینماها، بساط تخمه و آجیل و ساندویچ هم به راه بود. بعد از فیلم دزدکی اول که به خاطرش داغ هم شدم، یک بار دیگر، باز هم پنهانی، به سینما کوروش رفتم که بعداً اسمش سینما زرّین شد. در چهارراه مولوی. خیلی جالب بود. در سالن تابستانی فیلم نشان میدادند و یک گوشهاش هم سیراب شیردان میفروختند! به محض اینکه آنتراکت باز میشد، مردم میرفتند و در این کاسههای ماستخوری کوچک، سیراب و شیردان میخوردند.
*فیلمهایی که با گوش کردن دیدم
در محدودهی ترمینال جنوب فقط سینما شاهرخ را داشتیم. آن جا هم من پول تو جیبی کافی برای سینما رفتن نداشتم. به علاوه، کار و درس هم بود. گاهی گریزی میزدم و از مدرسه فرار میکردم و به سینما میرفتم. البته اغلب اوقات، فیلم را با گوش میدیدم! یعنی با گوش میشنیدم. آن موقع این طوری بود که فیلمها یک بلندگو هم بیرون داشتند که صدایشان در خیابان پخش میشد. من هم میرفتم، عکسهای جلوی چشمم را نگاه میکردم و صدای فیلم را هم میشنیدم.
یک «اصغرِ سیّدخانم» در محلمان داشتیم که پدرش مرده بود و به خاطر همین با کنیهی مادرش صدایش میکردیم. چون او پدر نداشت، از بقیه راحتتر بود. آنها هم در یکی از آن خانهی قمر خانمها زندگی میکردند. چون برادر اصغر، شاگرد رانندهی تریلی بود و خودش هم ضایعات جمع میکرد و میبُرد و میفروخت، وضعش بهتر بود و راحتتر به سینما میرفت. او فیلم را میدید و بعد میآمد لب جوی آب مینشست و فیلم را تمام و کمال و با موسیقی متن که با زبانش میزد، برای ما تعریف میکرد. ما چهار نفر میشدیم و نفری دهشاهی میدادیم که روی هم میشد دو ریال و آن دو ریال را به او میدادیم تا فیلم را درست و حساب تعریف کند...
یادم هست اولین باری که صحنهی یک فیلمبرداری را دیدم، وقتی بود که آمدند و گفتند در نزدیکی کارخانهی روغن نباتی فیلمبرداری میکنند. ما هم رفتیم. تا دیروقت کار میکردند. آقای ساموئل خاچیکیان کار میکرد. بیک ایمانوردی هم بود. فکر میکنم فیلم «ضربت» بود.
کمکم با لالهزار آشنا شدم. مدام سینما میرفتم. یعنی هر فیلمی که میآمد، هر طوری بود میرفتم و میدیدم. تئاتر هم داشت جایش را ذهنم باز میکرد. حالا دبیرستانی بودم و جمعهها را هم داشتم که میتوانستم برای خودم باشم. خُب، پدرم و مادرم هم لابد فکر کرده بودند که بزرگ شدهام و دیگر خوب و بد را میفهمم، چون یک کمی آزادترم گذاشته بودند. فیلمها هر هفته، عوض میشدند و من بلافاصله برای دیدنشان میرفتم. الان که گاهی فیلمهای قبل از انقلاب را میگذارند، میبینم که همهشان را دیدهام و چیزی نبوده که آن را از دست داده باشم. فیلم میدیدم و بیشتر و بیشتر دفت میکردم. گاهی خودم را به جای قهرمان فیلم میگذاشتم و اغلب معضلات زندگیام را به این ترتیب تحمل میکردم. شاید یک روز یک اتفاق اینطوری برای من هم میافتاد. من ناخودآگاه فردین و بهروز وثوقی را دنبال میکردم و حرکاتی مثل آنها را از خودم بروز میدادم، بیآنکه در گوشه ذهنم به بازیگری فکر کنم... کارم شده بود قیافه گرفتن و ادای هنرپیشهها را در آوردن، البته بدون یک چشمانداز مشخص و واضح...
*به آقای کیمیایی گفتم من تمام فیلمهای شما را در همان گود حاج ماشالله دیدهام
تا این که اولین بار در آن مرکز رفاه، با مربی عزیزم که هرچه دارم از او دارم، برخورد کردم و بعد با دنیای تئاتر آشنا شدم. با دنیای جدی تئاتر اینجا اصلاً نرمش بازیگری در سینما وجود نداشت. یاد گرفتن فنّ بیان، استفاده از دیافراگم، ورزشهای بدنی، استفاده از حداکثر ظرفیت ریه و بیان دیالوگهای بیشتر با یک نفر و نکات دیگر... حالا وقتی که فیلمها را میدیدم، ایرادهای بازیگران را میفهمیدم. بعدا شرایط بداههگویی را یاد گرفتیم و من احساس کردم که کمکم فرق بازیها را میفهمیدم. مثلاً بازی بهروز وثوقی در قیصر با گوزنها، متفاوت بود. لحن حرف زدن او، نوع راه رفتنش، محتوای بازیاش. گویی میشد که فیلم فقط رقص و آواز و لب زدن هنرپیشه و یک تعقیب و گریز و چند کافه و مست کردن و به هم ریختن صحنه نباشد. و بعد فیلمهای متفاوتتری آمدند. «طوقی»، «رضا موتوری»، «داش آکل»، «بوف کور» و «تنگسیر».
اینها همه مرا به سینمای دیگری سوق دادند و دیدم که دوست دارم این بازیهای متفاوت را یاد بگیرم. اندک اندک به دیدن هنرپیشهها هم علاقمند شدم و بازی آنها را برای خودم نقد و بررسی میکردم. اینها باعث شدند که گرایشم به فیلمهای مطرح خارجی متمایل شود. حالا مثلاً دوست داشتم بروم «بنهور» را ببینم یا «ده فرمان» یا «گوژپشت نوتردام» یا «گربه روی شیروانی داغ». من پیش چشمم میدیدم که یک دنیای بازیگری دیگر در جایی از دنیا وجود دارد. یک دنیای بسیار راحت. چرا آنها به این راحتی رسیده بودند و این قدر روان بازی میکردند؟ و بازیگری ما فقط شده بود ابرو انداختن و کلاه مخملی و کت را زیر بغل گرفتن و پاشنهی کفش را کشیدن و زدن حرفهایی که به شدت مرا از گفتن یا شنیدن آنها در زندگی روزمرهام منع میکردند.
آن وقت بود که خودم را از آن سو، به سوی فیلمهایی که از جنس دیگری بودند، کشیدم. یادم هست که یک بار به آقای کیمیایی گفتم که من تمام فیلمهای شما را در همان گودال افسر سیاه و گود حاج ماشالله و سینمای ترمینال جنوب دیدم و بازی بازیگران شما را برای خودم اتود میکردم. دور و بر من پر بود از کوچه پس کوچه... مثل گوزنها ... و همین طوری بود که همه چیز برایم تداعی میشد. به خصوص شبها که به خانه بر میگشتم...
*مردم به من دیکته میگفتند و من قبل از هر نقشی، خود آن نقش میشدم
نمیدانم کوچه پس کوچههای بازار را در شب دیدهاید؟ من هر شب از آن مسیر بر میگشتم. پرنده پر نمیزد. بعد نور یک ماشین را از دور میدیدی و باید میدانستی که ماشین پلیس است. رهگذرهایی مثل من راهشان را میانبُر میزدند و از آنجا میگذشتند و من عاشق آن پیادهرویهای شبانه بودم. گویی در آن راههای خلوت و صبور، تمام دغدغههای روح تشنهام را هضم میکردم. دیگر من مسیر سنگلج یا لالهزار تا خانه را پیاده نمیرفتم و فقط از روی تفریح یا بیکاری دست بر سینهی فشردهی دیوارهای کوچههای تنگ نمیکشیدم. کمکم همه چیز برایم معنا مییافت. بازیهایی که فردا میدیدم یا فردا در صحنهی تئاتر میآفریدم.
حالا از بازارچه آب منگل که میگذشتم، آن دنیا را درک میکردم و سعی میکردم هر چیزی را که میدیدم، برای خودم الگوبرداری کنم. این راه، مرا به عمیقتر دیدن سوق داد. گاهی بک نگاه ساده به نظرم قشنگ و پر محتوا میآمد. چرا این باربر که باید بار همه را ببرد، سر ظهر این طوری مینشیند و نان و نوشابهاش را میخورد؟ یا آن یکی که به چلوکبابی میرود... گویی مردم به من دیکته میگفتند و من سعی میکردم نمرهی خوبی بگیرم.
مخصوصاً که غروب که سر تمرین میرفتم، اولین سئوالی که از ما میشد، این بود که امروز چه چیزهایی دیدید و چه اتفاقاتی برایتان افتاد من هم هر روز دقیق و دقیقتر میشدم. بعدها فهمیدم که این کار چقدر درست بود و چقدر به من کمک کرد. حالا وقتی به جایی میرسیم و میگوییم میخواهیم فلان کار را بکنیم، من بلافاصله میدانم که باید چه پارامترهایی را در نظر بگیرم و برای رسیدن به یک نقش به خصوص، باید از کجا شروع کنم. چه چیزهایی در عینیت یافت میشوند و برای چه چیزهایی باید به تخیل خودم رجوع بکنم. من یاد گرفتم که باید برای هر کاری و هر نقشی، اول یک برنامهی دقیق برای رسیدن به آن، در ذهن خودم طراحی کنم و روی آن خط راه بروم.
میتوانم بگویم که من بازی را یاد نگرفتم، آن را زندگی کردم. این که بیایی و به یک نفر بگویی اینجا، در این اتاق این خانهی قمرخانم در «فیلم» این زن، این مادر، میآید و سیب زمینی را در آب میاندازد تا بخار کند و بویش بیرون برود و همسایهها فکر کنند که در این اتاق هم غذا پخته شده است، خیلی فرق میکرد با این که آن اتاق، «خانه»ی تو باشد و تو هم سر آن سفره نشسته باشی. یا این که نقش کارگری را که دستهایش تاول زده بودند، بازی کنی، خیلی فرق میکرد با این که دستهایت واقعاً تاول زده باشند و تو مجبور باشی که آب تاولهایت را خالی کنی تا فردا بتوانی دوباره با همان دستها، همان کار داغ و طاقت فرسا را بکنی. اینها دیگر «بازی» نبودند. خود «زندگی» بودند. همین باعث شد که من بعداً هم، قبل از هر نقشی، خود آن نقش میشدم... یا لااقل سعی میکردم که این کار را بکنم. در این راستا همیشه به بازی بازیگران دقیق میشدم.
*فنیزاده، مشایخی، انتظامی و این «هنر» بازیگری
اولین کسی که متوجهی بازی متفاوتش شدم، بهروز وثوقی بود و اولین کسی که به عنوان یک بازیگر عاشقش شدم، پرویز فنیزاده. اولین فیلمی که از او دیدم، اگر اشتباه نکنم، «رگبار» بود. قبل از آن حتی یک تئاتر هم از او ندیده بودم. اما بعد، همهی کارهایش را دیدم. مخصوصاً کارهای تئاترش را. احساسم برای دیدن تئاتر، فراتر از یک نیاز ساده بود. باید هر تئاتری را که در تالار مولوی، تئاتر شهر، سنگلج و هر جای حرفهای و غیر حرفهای دیگر میگذاشتند، میدیدم.
کار فنیزاده بیش از دیگران جلبم میکرد. به نظرم خارج از فرمولهای رایج بازی میکرد. یک جور زندگی، نه فقط بازی. یا یک بازی شناور. نه بسته و درونگرا و نه کلیشهای. گاهی من ساعتها در مورد نحوهی تبسّم او فکر میکردم و سعی میکردم آن را با همان حالت و محتوا در چهرهی خودم بنشانم. البته تقریباً هیچوقت جور در نمیآمد و من مدام به خودم میگفتم او طور دیگری است. یک اتفاقی در او میافتاد که آن طوری بازی میکرد و من به دنبال آن اتفاق بودم. وقتی او در «تنگسیر» بازی میکند، فراموش میکنی که «رگبار» و «شام آخر» و «غریبه» را کار کرده یا همان ملیجک «سلطان صاحبقران» است یا مشقاسم «دائیجان ناپلئون». من عاشق عرق توی صورت او در «گوزنها» بودم. آنجا او اصلاً بازیگر نیست، تبلور واقعیت است.
فکر کردن در مورد بازیها، شب و روز مرا به هم گره زده بود. همّ و غمّم حساس شرایط بازیگران و تجزیه و تحلیل بازیشان بود. چهطور بود که آقای مشایخی در «قیصر» آن قدر خوب پیری و خاندایی بودن را انتقال میداد؟! و در «گاو»، آن شخصیت منحصر بهفرد نگران چه طور موجودیت پیدا کرده بود؟ یا آقای انتظامی... چهگونه آن طور در نقشش نشسته بود؟ اینها با چه ترفندیی این قدر راحت میخندیدند و این قدر راحت گریه میافتادند؟ چرا «گاو» اینقدر به دل مینشست؟ من خودم شخصاً به این دلیل آن را دوست داشم که طبیعتم را به خاطرم میآورد. من درک میکردم تنها گاو یک روستایی چه معنایی برایش دارد و برای همین درک میکردم که آقای انتظامی، به جای بازی، چه میکند.
*و حالا این پرویز پرستویی است که باید شروع کند
حالا، من پرویز پرستویی اگر بخواهم خودم را تحلیل کنم، یکی یکی فرمولهایی را که از راه همین کندوکاوها در بازی دیگران و آثار دیگر به دست آوردهام، پیش روی خودم میگذارم و کارم را شروع میکنم و به خودم هم نمره میدهم. جای گرفتن در نفش و شناختن آن، تحلیل دقیق آن برای خودم، بیرون دادن بازی با تمام حس و انتقال آن حس یعنی پرویز پرستویی «لیلی با من است» با حاج کاظم یا سروان قربانی یا مرتضی راشد یا رضا مارمولک یا ... باید با هم فرق داشته باشند. درست مثل فنیزاده «رگبار» با «شام آخر» با «گوزنها» یا «تنگسیر» یا «دایی جان ناپلئون» یا «سلطان صاحبقران». هرکدام از این افراد باید شناسنامه و هویت مستقل خودشان را داشته باشند.
گاهی بعضی دانشجویان که بعد از تمایاش فیلم قلم به دست میگیرند، از من میپرسند که آقا چطور توانستید نقشهایی به تفاوت حاج کاظم تا داوود «روبان قرمز» و از آن طرف تا «مرد عوضی» را بسازید؟ و من میگویم که اصلاً شقالقمر نکردهام و فقط دقت و سعی بیشتری داشتهام یا لااقل تلاش کردهام که داشته باشم. این یکی از دلایلی است که هیچ وقت روی دو نقش کار نمیکنم و همیشه تکلیفم را با یکی روشن میکنم و بعد به سراغ دیگری میروم. اول باید تکلیف حاج کاظم با آن همه سئوال روشن شود تا من بتوانم در نقش دیگری جا بگیرم. حاج کاظمی که راه رفتنش، نگاه کردنش، برخوردش با آدمها، با زن و بچهاش یا با همسر رفیقش فرق دارد و حالا من باید تمام این فرقها را نشان بدهم.
***
آنچه خواندید بخشهایی از کتاب «ستاره بی نقاب؛ من پرویز پرستویی» بود که به قلم لیلی کریمیان و از سوی انتشارات توفیقآفرین راهی بازار کتاب شده است. این کتاب در دو نسخه گالینگور(جلد سخت+آلبوم صوتی) و شومیز(جلد مقوایی) در دسترس علاقهمندان به هنر بازیگری و سرگذشت هنرمندان قرار گرفته است.
منبع: خبرگزاری فارس